Mohsen Namjoo
Morassa Khani
مرا می بینی و هر دم
زیادت میکنی دردم
تو را می بینم و میلم
زیادت میشود هردم
به سامانم نمی پرسی...
مرا می بینی و هر دم
زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم
زیادت میشود هردم
به سامامم نمی پرسی
نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی
به درمانم نمیکوشی
نمیدامی مگر دردم؟
مرا هست این که بگذاری
مرا هست این که بگذاری
مرا بر خاک و بگریزی
مرا هست این که بگذاری
مرا بر خاک و بگریزی
گذاری و آر و بازم پر
گذاری و آر بازم پر
که تا خاک رهت گردم
که تا خاک رهت گردم
که تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن
ندارم دستت از دامن
بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گَردی
بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غم عشقت
دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی
دمار از من برآوردی
برآوردی
نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی
ز زلفت باز می جستم
رخت میدیدم و جامی
هلالی باز میخَوردم
کشیدم در بَرت ناگاه
کشیدم در بَرت ناگاه
شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را
نهادم بر لبت لب را
و جان و دل
فدا کردم...
و جان و دل
فدا کردم...
نهادم بر لبت لب را
و جان و دل فدا کردم...
مرا می بینی و هر دم
زیادت میکنی دردم
تو را می بینم و میلم
زیادت میشود هردم
به سامانم نمی پرسی
نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی
نمیدانی
مگر دردم...؟