Mohsen Namjoo
Pavane
من لولیتایی می شناختم
نقاش ِ طبیعت ِ بی جان
خسبیده در پَر ِ قو
تهران
و احمد
دیپلمه ریاضی و ناراضی
راننده تاکسی ِ زردمبو
مشهد
هر دو
مربوط به زمانه ای
که ناگاه همه چیز
از دست رفت
از هر سو
ایران
احمد گفت:
آی لولیتا!
منم سوار خسته ِ سرنوشت
که آرمان نسلم تباه شد
و لولیتا عاشق آن تباه شد
عاشق شده بر احمد ِ تباه شده بر اسبش
درازکِش
25 سال گذشت
من لولیتایی می شناسم
که نمی دانم از او هیچ جز سر ِ مویی
تهران
و خویش
دیپلمه ریاضی و ناراضی
نه گواهینامه ای
نه اسبی نه یابویی
هیچ کجای ایران
هالوژن ِ عظیم ِ امید
که اینک در من می زند سو سو
نه آنقدرم ابله
نه آنقدر دروغگو
که بگویم سوار ِ خسته ِ سرنوشت
اینچنین پُر رو
نه نسلم آرمانی دارد اصلا
که از دست رود
نه پولی که بگریزم
نه کونی که هَم کِشم
یا خود را ُکشم
پس هیچ لولیتایی مرا در خویشنخواهد پذیرفت
حتی در ریسایکِلبینش
بُگذارم و بُگذرم
غمگنانه و شاد
ما تحت گشاد و دل آزرده