Ali Sorena
Istgahe Shahre Yakh
{آلبوم گوزن | متن آهنگ «ایستگاه شهر یخ» از علی سورنا}

{صحنه‌ی اول}
خیس، سرد و ساکت
غرق مه، تلخ و صامت
این شهر تار هر بار دیده
مرگ رو با چشم
مثل یه شاعر آوازه خوان
صدای گربه‌ها اومد بالای دار
تا بشکونه سکوت مرگبار
این رکود ترسناک رو
گاهی صدا قطاره و سوت
گاهی شکستن یخ‌های تو جوب
این دیوارا مکیده بودن هوای سقوط رو
انگار نبود راهی نو به موندن
یخ‌ها بناها رو پوشوندن
فقط یه کافه از دور پیدا بود
با جرقه‌ی تابلوهای نیمه سوخته‌اش
در کمی باز شد
یه نگاه به چپ کرد، یه نگاه به راست
چمدونشو آروم برداشت کرد
سرشو تو یقه‌های پالتوش
دیگه وقت نداره
حتی پوتینش رو از تو یخ درآره
میگه جاده واسه‌ی تو کلک نداره
آدم تنها به رفتن شک نداره
خودش موند و یه ساک
باس بزنه به چاک
بارون یخ می‌زد می‌افتاد
و ساکن میشد رو خاک
میگه بالاخره میرم تو این قطاره
وقتی مسته ردخور نداره
می‌رسه به ایستگاه میشه خمار
باید برگرده چون الکل نداره
{همخوان}
میره، برمی‌گرده، میره
میره، برمی‌گرده، میره
میره، برمی‌گرده، میره
می‌پاشه
میره، برمی‌گرده، میره
میره، برمی‌گرده، میره
میره، برمی‌گرده، میره
می‌پاشه
مثل بومرنگ

{صحنه‌ی دوم}
برگشت و خواست بره تو
یه زن رو به پنجره بود
یه زن با یه لباس خشک و خام
و یه پیرمرد ایستاده بود پشت بار

:پیرمرد
بازم رفتی؟
:مرد خمار
خمارم
:پیرمرد
به هر ترتیب اینجا چیزی واسه مصرف نداری
:مرد خمار
رفته بودم بازدید سد
:پیرمرد
هرچی
واسه‌ی چی ساکت رو جمع کردی؟
تو که می‌دونستی سد تعطیله و
با خبر بودی از یخ‌بندون
:مرد خمار
خمارم
:پیرمرد
کلی گشتم نیست
:مرد خمار
نرو
منو نگاه کن
ببین دستام می‌لرزن
اگه نرسه بهم از خماری رفتم
قول میدم، بمون باتون خامی کردم
اگه نرسه بهم از خماری رفتم
:پیرمرد
د دددددد کارتو همینه بازی کردن
اصلا واسه چی به تو باج میدم
انقد را میدم
به قد کافی گشتم نیست
:راوی
زن رو به پنجره آنی برگشت
یه بومرنگ بود توی دستاش
پرت می‌کرد، برمی‌گشت هربار
جیغ می‌کشید گاهی از خشم
:مرد خمار
چاره چیه؟ از خماری رفتم
:پیرمرد
این شد یه چیزی، باهام بیا پس
:راوی
رفت طرف درب قفسه با مکث
دوتا قفسه رو رد کرد تا قفسه‌ی بعد رو
وا کرد که توش
یه گوزن رو جا کرده بود
اما سلاخی شده با رنگ خون
زن کِل کشید پاتیل از رقص
یه گوشه خم شد آنی از غم
:پیرمرد
اون که شاده، تو هم شادی حتما
پیشنهادم اینه میز رو بچینید
سوپ گوزن و شامی از من
یه شب سه تایی داریم بعد مدت‌ها
خوش‌حالیم حتما
:راوی
مرد خمار اسیر درد
با تهوع دید که گیر کرده
:مرد خمار
تو خفه‌شو راوی کی گیر کرده
این قصه بین منو پیرمرده
اینا نیست مناسب شام پیرمرد
پوسیده است
تازه تو که می‌دونی من چقدر بی‌زارم
از گوزن واسه‌ی شام پیرمرد
:پیرمرد
اَه؛ بمیر از خماری بدبخت
خیلی وقته رفته شادی از در
فقط خواستم یه شام سه تایی ازت
راستی یه لحظه گفتی راوی از خشم
:مرد خمار
همون که واسه بازی نوشت
یخ‌بندون و بی‌آبی نوشت
واسه من درد خماری
تو پیرمردم همین راوی نوشت
بیا بندازیمش توی سد یخ
که اگه بره واسه‌ی متن بعد
داره یه شعر لجن خام
که بده به خوردمون گوزن شام رو
:راوی
یعنی عاملم من؟
:مرد خمار
آره حتما
:پیرمرد
نه، نه، کاملا صبر کن
یعنی ادامه‌ش میشه شام گوزن؟
:راوی
نمی‌دونم احتماله همه‌ش
{صحنه‌ی سوم}
یه صف بلند از مردم شهر
پُر از زخم بی‌لبخند
یه خط رو یخ پر ترکش
رفتن فرار از سنگر
صورت‌های یخ زده
تازیانه خورده از جنگ
ایستگاه شهر یخ
ایستگاه شهر یخ
مردمی واسه‌ی کوچ
خطر می‌کردند
تو این راه‌های دور
سفر می‌کردند
مسافر این قطارای پوچ
روی ریل‌ها که برمی‌گردند
از کوله‌هاشون یخ
از جون‌شون زمستون
روییده بود و هرکی
یه شهر توی یخ‌بندونش
مرد خمار به ساکش نگاه کرد و نشست
خیره شد به یه بچه که تیر می‌کشید دندونش